«نورالدین پسر ایران» و زخمهای شیرین جنگ
کسی که در فضا و حال و هوای جبهه تنفس کرده باشد و زخم جنگ را بر تن داشته باشد، نمیتواند دروغ بگوید یا ریا کند و ادا و اصول دربیاورد؛ هرچند که سالها از آن حال و هوا گذشته باشد. چرا که جنگ و ایستادن زیر آتش جای دروغ و دغل نیست و کتاب «نورالدین پسر ایران» خاطراتی ناب از یک رزمنده ناب است.
خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب: اگر بگوییم «نورالدین پسر ایران» خاطرات یک جانباز 70 درصد است، درست است. اگر بگوییم خاطرات کسی است که حدود 80 ماه جبهه بوده است، درست است. اگر بگوییم خاطرات کسی است که هم جنگ در کردستان و هم نبرد در خوزستان را تجربه کرده، درست است. اگر بگوییم خاطرات کسی است که در بیشتر عملیاتها حضور داشته، درست است و اگر بگوییم خاطرات کسی است که جای سالم در بدنش نیست و حتی پشت گوشش هم مزه ترکش را چشیده، باز هم درست است.
بله همه اینها هست، اما چنانکه خودش در آخرین صفحه کتاب (ص 632) میگوید «نورالدین پسر ایران» خاطرات کسی است که هشت سال در «متن جنگ زندگی کرده است» و برای چه اینها را بازگفته است؟ برای آنکه «یاد آن لحظههای بینظیر برای همیشه زنده بماند» و اگر تو هم میخواهی این هشت سال را در متن جنگ زندگی کنی و بدانی - نه مثل نورالدین که دیده - آن لحظههای بی نظیر چیست، باید کتاب را بخوانی.
«... داد زدم: نزن. و گلوله را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم، اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود، با فشار زانویش توپ را شلیک کرد... شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبکی به هوا پرتاب کرد... هیچ چیز از آن ثانیههای عجیب به یاد ندارم... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم. در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پُر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک... به تدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه میکردند، داد میزدند... من تلاش میکردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم ولی نمیشد... من احساس میکردم مثل یک توپ گرد شدهام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله میکردم: گردنم را بکشید بیرون... اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد، دیدم همه گوشتهای تنم دارند میریزند. هیچ لباسی بر تنم نمانده بود حتی نارنجکها و خشابهایی که به کمرم داشتم ناپدید و شاید پودر شده بودند. بچهها به سر و صورت شان میزدند و گریه میکردند. من از لحظاتی قبل شهادتین میگفتم اما هیچ نالهای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم». ( ص 86)
این صحنه گیرا و طنز صحنه اولین بار زخمی شدن نورالدین است. در کتاب از این صحنهها زیاد خواهید خواند. این را آوردم تا بگویم در سراسر کتاب طنز و ملاحت پنهانی وجود دارد به گونهای که تا آخر کتاب لبخند از لبهای مبارکتان دور نمیشود. در همین صحنه نورالدین به شدت زخمی میشود؛ طوری که دو ماه در بیمارستان میخوابد، اما شما موقع خواندن آن به جای اینکه آخ بگویید، لبخند میزنید. امکان ندارد شما دو سه صفحه بخوانید و با یک صحنه یا یک اتفاق و حتی جملات و عبارات طنز که لبخندی ملیح بر لب هایتان مینشاند، برخورد نکنید. این طنز پنهان یکی از نقاط قوت کتاب است که آن را خواندنیتر و جذابتر میکند. برای نمونه فقط کافی است صفحات 43، 150، 160، 165، 188، 209، 344، 375، 470 و ... را که البته خیلی زیاد است، بخوانید.
فکر میکردم این کندی و عقب بودن صدا و سیما از اتفاقات و واقعیات جامعه مال امروز است، اما نورالدین موارد متعددی ذکر میکند که نشان میدهد این مشکل صدا و سیمای ما مربوط به امروز و دیروز نیست و سابقه طولانی دارد.
این بیماری مزمن در زمان جنگ هم دامنگیر صدا و سیما بوده است:
- گاهی افراد خانواده و فامیل میپرسیدند در جبهه چه کارهایی میکنیم و من وقتی از چند و چون عملیات میگفتم، ناباورانه نگاهم میکردند. مثلاً وقتی از شب دوم بدر و حجم آتش دشمن میگفتم، با حیرت و تردید میپرسیدند: پس چرا تو چیزیت نشد؟ آن وقت دوباره دلم برای جبهه له له میزد. جایی که آنقدر به خدا نزدیک بودیم که با رگ و پوستمان میفهمیدیم اگر خدا بخواهد، ما را ابراهیموار از آتش بیرون میآورد! هر وقت چنین گفتگوهایی پیش میآمد، عجیب احساس غربت میکردم. فکر میکردم مردم شهر واقعاً شناخت خوبی از چیزی که در جبهه میگذرد، ندارند. اغلب فکر میکردند ما لذت زندگی و خانواده خوب و آسوده، بدن سالم و رفاه را نمیدانیم. نمیدانیم میشود در خانه ماند و روی فرش و تشک و دور از سر و صدای انفجار خوابید. درک نمیکردند زندگی در جبهه طعم دیگری دارد و... (ص 333)
- ...آن روزها برنامهای بین بچههای جبهه بود که به اسم اصغر قصاب مطرح شده بود چون حرفهای او این جریان را ایجاد کرد؛ هر کس برمیگردد حداقل سه نفر با خودش به جبهه بیاورد. بچهها روی این قضیه زیاد کار میکردند. از آنجا که تبلیغات تلویزیون مستقیم نبود گاهی واقعیات جبهه درست منعکس نمیشد. (ص 190)
- ما به دلیل عدم دسترسی به اطلاعات ماهوارهای نمیتوانستیم موقعیت منطقه را نشان بدهیم. برنامههای تلویزیونی هم ضعیف بودند و هیچ وقت فیلمبرداری جامعی انجام نمیشد تا کار بچهها را خوب نشان بدهد. خلاصه کسانی که در شهر بودند درک درستی از جبهه نداشتند و با این گفتگو ها شرایط را کمی بهتر میفهمیدند. (ص 573)
نکته جالب دیگر این که نورالدین در چندین جای کتاب (از جمله صفحات 177، 258، 293، 522، 531) میگوید که از تلویزیون یا از تبلیغات لشکر آمدند فیلمبرداری کردند و رفتند. هنوز هم این سئوال را از این نهادها داریم که این فیلم ها که سند جنگاند، کجا هستند؟ آیا این فیلمها از بین رفتهاند؟ چرا تلویزیون بعد از این همه سال این فیلمها را نمایش نمیدهد؟ و چرا این سازمانها و نهادها اسناد جنگ را حبس کرده و منتشر نمیکنند؟
* یکی از نکات زیبای کتاب این است که خیلی مواقع نورالدین حادثه یا خاطره یا شرایط سختی را کامل در چند پاراگراف یا در یکی دو صفحه توضیح میدهد به آخر که میرسد جمله کوتاهی یا عبارتی را میآورد که کل ماجرا را به زیباترین شکل بیان میکند. اگر توضیح آن حادثه یا آن خاطره در یاد خواننده نماند، اما آن جمله کوتاه و زیبا حتما به یاد میماند. فکر میکنم این جمله و عبارت زیبا از ذوق ادبی نورالدین نیست؛ از این است که او آن شرایط را با چشم خود دیده و با پوست و گوشت خود آن را لمس کرده است و این جمله از عمق وجودش برمی آید بنابراین بر دل مینشیند.
مثلاً: - «و باز پدرم گفت: اوغول! همیشه که جبهه اولماز!
مگه چی شده؟
آخه تو که رفتی اونجا موندی. خدمت سربازی 24 ماهه. اونوقت تو چهار ساله که اونجایی!
گفتم: بله! تا جنگ هست منم هستم. در این مورد با من هیچی نگید غیر از این هر چی بفرمایید قبوله ...تازه این خدمت نیست که یه چیز دیگه اس!» (ص 234)
- درباره شرایط و آموزشهای سخت قبل از عملیات بدر میگوید: «وقتی میشنیدیم قرار است این بلمها را چنان مهار کنیم که کیلومترها در دل دشمن پارو بزنیم و با همین بلمها به خط دشمن بزنیم و شاید از روی همین بلمها مجبور به درگیری شویم، از تعجب میخندیدیم که : مگر میشود؟
... این ها را میگفتم اما با دیدن حال و روز بچهها به خودم نهیب میزدم که میشود. این بسیجیها میتوانند!» (ص 245)
- درباره نبرد سخت بدر و شهادت بچهها میگوید: «هنوز خون بچههایی که طی دو شب گذشته شهید شده بودند، هر طرف روی زمین دیده میشد. لحظههای عجیبی بود لحظههای مواجهه با بقایای بدن یک شهید یا خون دلمه بستهاش...» (ص 294)
- بعد از اینکه بیش از 80 صفحه درباره عملیات بدر توضیح میدهد، در آخر میگوید: «... با چنان حال و روزی از عملیات بدر جدا شدیم و به شهر برگشتیم. از عملیاتی که برای لشکر عاشورا کربلایی دیگر بود... و داغ شهدای بدر مگر خوب شدنی بود؟» (ص 323)
- درباره لو رفتن عملیات کربلای چهار و قتل و عام بچهها در شب عملیات میآورد: «... در دلم غوغایی بود ، هنوز وارد اروند نشده بودیم که ناگهان صدایی از آب بلند شد؛ دشمن از آتش بارهایی استفاده کرد که اول روی آب را تا سطح 50 تا 60 متر گاز میپوشاند و بعد می سوخت و میسوزاند! غواصانی که به ستون در آب حرکت میکردند در یک لحظه زیر آتش تیربار دشمن لت و پار شدند. هنگامهای بود که خدا میداند و بس!...به نظرم آن ساعات آب اروند به رنگ خون شده بود» (ص 541)
و در آخر این بخش با جمله کوتاهی همه چیز را بیان میکند: «زخم کربلای چهار خیلی زجرم میداد.» (ص 549)
- با اینکه نورالدین به خاطر زخمهایش به اصل عملیات کربلای 5 نرسیده و دو روز بعد برای جواب دادن به پاتکهای دشمن به خط رفته است اما با توصیف این پاتکهای سخت دشمن میگوید: «با خودم فکر میکردم اگر شلمچه روزی به حرف بیاید، از شجاعت و شهادت مظلومانه بچهها چهها که نخواهد گفت...»(ص 570)
- و خاطره ای از دیدار مسئولان شهری از جبهه: «یادم هست یکبار وقتی در گردان امام حسین بودم عدهای از مسئولان برای بازدید آمده بودند. روزهای قبل از عملیات «یا مهدی» در کارخانه نمک بود. بین آنها از مسئولان استانداری، فرمانداری و شهرداران مناطق هم بودند... غذا را که خوردیم صحبت از مشکلات پیش آمد. بچه ها از اوضاع شهر و مسئولان انتقاد کردند... دیگری ادامه داد: چطور میشه که این رزمندهها با فرمان امام و فرماندهانشان جنگ را اداره میکنند ولی شما در شهری که دور از جنگ است نمیتوانید شهر و ادارهتان را درست کنترل کنید؟ در آن جمع من هم به شوخی گفتم: ما در جنگ شهرها واردیم. انشاءالله اگه روزی جنگ تمام شد این آر.پی. جیها و تیربارها برمیگردند به شهر و هر ادارهای را که مردم از اونها ناراضیان، میزنن! یکی از آنها جوابی به من داد که سالها بعد از جنگ میبینم واقعیت را گفته. او گفت: شما بعد از جنگ که برگشتید به شهر، بعضی از مسئولان عدهای از شما رو به عنوان محافظ میون خودشون مییارن و کارشونو میکنن. اون وقت دیگه نمیتونید حتی آر.پی. جی بزنید.(ص 579)
- شاید به همین خاطر است نورالدین در جای دیگری میگوید ما در شهر کلاه سرمان میرود: «چقدر این پشت با آن جلو با هم فرق داشتند! ما سالها بود در منطقه جنگی زندگی میکردیم و در زندگی شهری چنان ناشی بودیم که زود سرمان کلاه میرفت» (ص 429)
- درباره یکی از اعزامهای بچههای لشکر عاشورا به غرب میگوید: «از تبریز حدود 20 نفر از روحانیون و مسئولان برای بدرقه ما آمده بودند که ای کاش برای بدرقه نمیآمدند بلکه همراه بچهها راهی میشدند برای عملیات! آن روز یادم هست امام جمعه تبریز و استاندار و عدهای از دادستانی و جاهای دیگر آمده بودند.» (ص 588) برای آنها که باید بگیرند چه جملهای بهتر از این میتواند لُب مطلب را ادا کند.
- و در صفحات آخر کتاب همه درد دلش را خلاصه میکند: «خبر بیماری و بعد رحلت امام در چهارده خرداد 1368 بدترین اتفاقی بود که میتوانست رخ دهد. من شرایط روحی سختی را میگذراندم. خدایا! کدام درد سختتر بود؟ درد فراق یاران شهیدمان؟ درد این تن رنجور که باید در شهر هزار رنگ تاب میآورد؟ و حالا درد وداع با امام که از جان و دل و خالصانه دوستش داشتیم و حاضر بودیم عمرمان را فدای سلامتی و زندگی امام کنیم.
در طول جنگ بارها اسمم برای رفتن به سوریه و مکه درآمده بود... عدهای رفتند و بعضی مثل من نرفتند. میترسیدم بروم و از عملیات جا بمانم... در طول جنگ فقط یکی دو بار با لشکر به مشهد رفتم اما هیچکدام از اینها ناراحتم نمیکرد. چیزی که مرا میسوزاند این بود که بارها اسمم برای دیدار امام درآمده بود اما نرفته بودم! هر بار حرف دیدار امام پیش میآمد، خجالت میکشیدم بروم پیش امام. فکر میکردم چه کردهام که بروم مقابل امام بایستم. همه آن دیدارها را با همین دلیل ساده که برای دلم بود از دست داده بودم و حالا...» (ص 627)
از این موارد در خاطرات نورالدین زیاد است که موقع خواندن کتاب حسابی به دل مینشیند و حتی آدم را منقلب میکند.
فصل «وقتی اشک کم میآورد» تلخترین فصل کتاب است و البته فصل افشاگری نورالدین هم هست. افشاگری درباره آنهایی که:
- یکی از روزهای گرم تیرماه برادرزنم هراسان آمد و گفت: ایران قطعنامه را قبول کرده!
چی داری میگی؟
عصبانی شده بودم. قسم خورد که با گوشهایم شنیدم. باورم نمیشد...آمدم خانه دیدم بله رادیو و تلویزیون دارند خبرش را میدهند. نشستم و پیام امام را میان اشک و خون دل شنیدم. وقتی امام از نوشیدن جام زهر گفت چنان ناراحت شده و گریستم که طعم تلخ آن تا لحظه مرگ از یادم نمیرود. به هم ریخته بودم. فکر میکردم نیروهایی که از جبهه رو برگردانده بودند و یا کسانی که در پشت جبهه بودند با بیتفاوتیشان و مهمتر از همه، بعضی مسئولین عافیت طلب، کار را به جایی رساندند که امام این پیام را داد و قطعنامه را قبول کرد. آن روزها هر کس با من حرف میزد، میدید چقدر عصبانیام. وقتی بعضی بچههای پایگاه را میدیدم آتش به جانم میافتاد؛ کسانی که مسئول و نیروی پایگاه بودند و از آغاز جنگ برای رفتن به جبهه، امروز و فردا میکردند، حالا جنگ داشت تمام میشد و اینها هنوز به جبهه نرفته بودند.
شما چه جور نیرویی هستید؟ چرا نشستید؟ چرا فقط دستهای تان را به هم میمالید؟ کی با نشستن کار حل شده که حالا حل شود... بیایید برویم...
جوابشان آماده بود، میگفتند: ما هم یک نیرو هستیم مثل بقیه،...»
و یا درباره گرفتن کارت پایان خدمتش میگوید: «دیگر همه چیز تمام شده بود... پیگیر تسویه حسابم شدم... چند بار به کمیسیون پزشکی ارتش رفتم اما هر بار دست خالی برگشتم تا اینکه یک روز خودم را به اتاق دکتر رساندم و گفتم که مرا برای خدمت نوشتهاند. با تعجب نگاهم کرد و گفت: کی نوشته؟ پرونده را دید و فهمید خودش نوشته! به مقر ژاندارمری معرفی شدم. اتفاقاً یکی از نیروهایی که در کردستان با هم بودیم به اسم یونس آنجا گروهبان بود، مرا شناخت و تحویلم گرفت. گفتند: سه ماه غیبت داری، باید شما را به پلیس قضایی معرفی کنیم! آنجا دادگاه تشکیل میدهند و مینویسند این برادر در جبهه بوده، نامه را برای ما میآوری و ما کارت شما را تحویل میدهیم. مسئول پلیس قضایی روحانی بود، یک نگاهی به نامه کرد، یک نگاه به من و پرسید: این مدت کجا بودی؟ چرا غیبت کردی؟
ـ اون موقع من در بدر بودم. زخمی هم بودم.
ـ کی به تو گفته بود به جبهه بروی؟
ناراحت شدم. گفتم: من به دستور امام رفتم جبهه! با وقاحت گفت: خب، امام بیاید جواب بدهد!
خیلی سوختم! هنوز امام بود و اینها اینطوری میکردند! گفتم: گناه من هر چی هست بنویسید یا زندان برم یا جریمه بدم!
گفت: 6 ماه زندان داری! برای هر یک ماه غیبت، دو ماه زندان!
با عصبانیت گفتم: عیبی نداره! ادامه داد: چون پسر خوبی هستی از زندان میگذریم. دو هزار تومان برایت جریمه مینویسیم! نوشت و برگشتم. پولی نداشتم...»
وقتی در ادامه نحوه جبهه رفتن این روحانی مسئول قضایی را میآورد، شما هم تا عمق وجودتان میسوزید: «... و بالاخره تسویهام را در تاریخ 25 مهر 67 نوشتند، تا آن تاریخ سه ماه مرخصی داشتم که استفاده نکرده بودم به این ترتیب 77 ماه حضور من در صحنههای تلخ و شیرین جنگ تمام شد.
به شهر برگشتم، شهری که در آن غریبه بودم. نمی دانستم چه کنم؟ کجا بروم؟ هیچ جا برای من نبود! در خانه مینشستم و فکر میکردم. امیر شهید شده بود. صادق شهید شده بود... عزیزانم همه با شهادت رفته بودند. از فکر و خیال داشتم خفه میشدم.
حالا روزی رسیده بود که هیچ فکرش را نمیکردم. این که جنگ تمام شده باشد و ما مانده باشیم.» (ص 613 - 622)
نورالدین فرزند آذربایجان است و در کتاب همه ویژگیهای «فرزند آذربایجان بودن» متجلی است؛ ویژگیهایی چون صفا و صمیمیت، صداقت و صراحت، سادگی و بیتکلفی، سر نترس داشتن و حتی قُدی و بی کلّگی ترکی. به عبارت دیگر روح خطه آذربایجان در این کتاب به خوبی جاری است و اگر کسی میخواهد روحیات مردم این خطه را به ویژه در دوره دفاع مقدس بداند، حتماً باید این کتاب را بخواند.
تا به حال کتابهایی درباره لشکر عاشورا و کلاً شهدا و رزمندگان خطه آذربایجان منتشر شده است، اما کتاب «نورالدین پسر ایران» چیز دیگری است. فکر میکنم اگر این کتاب منتشر نمیشد، یک قطعه بسیار مهم از دفاع مقدس ما گم بود و اگر هیچ کتاب دیگری درباره شهدا و رزمندگان آذربایجان منتشر نشود، همین یک کتاب کافی است تا نقش و روح خطه آذربایجان در دفاع مقدس را نشان دهد.
نورالدین در خاطراتش همه چیز را میگوید؛ هیچ چیز را پنهان نمیکند و ذرهای اغراق یا خودستایی در این کتاب نیست؛ اگر در گزینش سپاه رد میشود (ص 27)، اگر اولین بار مزه ترس را در کردستان میچشد (صفحات 78 و 79)، اگر از حلالیت طلبیدن بچهها خوشش نمیآید و آن را لوس بازی میداند (ص 114)، اگر خیلی میخورد (ص 134)، اگر پوتینهای ارتشیها را پاتک میزند (ص 170)، اگر آجیلهای گروهان را میدزدد (ص 207)، اگر با ارتشیها اختلاف دارند و گاه دعوا میکنند (صفحات 209 و 216)، اگر مثل بقیه نماز شب نمیخواند (ص 245)، اگر نماز صبحش به خاطر خستگی و خواب قضا میشود (ص 309)، اگر امضاء جعل میکند و مهمات بیشتر میگیرد (ص 363)، اگر بچههای سیگاری لشکر در فاو دنبال سیگار میگردند (ص 392)، اگر گونی بار چهار روحانی میکند (ص 470)، اگر بچهها مشغول نماز شب خواندن هستند و او عسلها را کش میرود و میخورد (ص 532) و در کنار اینها اگر در عملیات چنان زخمی میشود که تغییر چهره میدهد (ص 223)، اگر در لحظه به لحظه کربلای بدر حضور دارد (ص 257 و 258)، اگر عراقیها سخت مقاومت میکنند (ص 304)، اگر داغ بدر را بر دل دارد (ص 322)، اگر کنار کارخانه نمک و در عملیات «یا مهدی» میگوید «آن روزها رابطهام با خدا عجیب و لطیف شده بود» (ص 438)، اگر شاهد مظلومیت و ایثار بچههای زخمی افتاده در آب و نمک است (ص 449)، اگر گاهی هم نماز شب میخواند (ص 484)، اگر برخی بچهها شب عملیات میترسند و برمیگردند و یا اگر فرمانده دستهشان ترسو است و جلو نمیرود (ص 403 و 505 و 532 )، اگر معلمانی را میبیند که از ترس خط نمیروند (ص 560)، اگر بچههای پایگاهشان تا آخر جنگ، جبهه نمیروند (ص 613) و اگر جگرش از وقاحت روحانی پلیس قضایی در اهانت به امام میسوزد (ص 618) اینها و صدها اتفاق و حادثه تلخ و شیرین دیگر را در کنار هم، همه را میآورد. و همینها است که کتاب «نورالدین پسر ایران» را خواندنی و از آن مهم تر باورپذیر کرده است. آدم وقتی این کتاب را میخواند با خودش میگوید: جنگ یعنی این.
توفیق شد بعد از مدتی - حدود هفت هشت ماه - دوباره یک کتاب خاطرات جبهه و جنگ بخوانم. یک صفا، صمیمیت، صداقت و بیریایی خاصی در این کتابها موج میزند که آدم حظ میکند. روح و قلب آدم را جلا میدهد و روشن میکند. ذرهای دروغ در این کتاب نیست. اصلاً بگذار اینطور بگویم یعنی خودم اینطور فکر میکنم که کسی که در فضا و حال و هوای جبهه تنفس کرده باشد و زخم جنگ را بر تن داشته باشد، نمیتواند دروغ بگوید یا ریا کند و ادا و اصول دربیاورد هر چند که سالها از آن حال و هوا گذشته باشد؛ چرا که جنگ و ایستادن زیر آتش جای دروغ و دغل نیست. کتاب «نورالدین پسر ایران» خاطراتی ناب از یک رزمنده ناب است.
کتاب «نورالدین پسر ایران» خاطرات پسری 16 ساله و روستایی است که مثل خیلی از رزمندههای نوجوان به زور و زحمت، رضایت همه را برای اعزام به جبهه جلب میکند. گردآورنده این کتاب 698 صفحهای «معصومه سپهری» بوده و چندی پیش از سوی انتشارات سوره مهر در قطع وزیری و با جلد گالینگور منتشر و با حضور حجتالاسلام سیدمهدی خاموشی، رئیس سازمان تبلیغات اسلامی و تنی چند از سرداران و فرماندهان دفاع مقدس رونمایی شد.